سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانش را بطلبد برای اینکه با دانشمندان همراه شود یا با نادانان بستیزد یا مردم را متوجه خود کند، خداوند او را داخل آتش گرداند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
یادمان

در سال 1341 ه ش مصادف با سالروز میلاد آقا امیر المومنین(ع) دیده به جهان گشود و به همین مناسبت نام بزرگ علی را برایش برگزیدند.

در دامان خانواده ای پاک و مذهبی رشد الهی و انسانی خود را با همان جاذبه ها و دافعه های علی گونه آغاز کرد. در کوره حوادث نهضت اسلامی با مقلدان خمینی (ره) آبدیده شد و با شروع جنگ تحمیلی به جهادی جاودانه کمر بست تا اینکه در کربلای ماووت در مورخه 4/9/66 این مرد خاکی پوش آسمانی به آرزوی دیرینه اش که دخول به خیمه عاشورایی ابا عبدالله بود رسید.

گفتم : علمدار بودن سخت است اما بی علمدار زندگی کردن سخت تر

گفت : اگر ما پیرو علی (ع) و امام حسین (ع) هستیم و اگر در شناسنامه ما نوشته شده است مسلمانیم و اگر شمشیر زدن حضرت علی و امام حسین را در صحنه کربلا قبول داریم باید مردانه و استوار بایستیم.

 

کفش نو

نوروز رسید باباش براش یک جفت کفش خرید روز دوم فروردین قرار شد بریم دید و بازدید تا خانواده شال کلاه کنند علی غیبش زد دم در نیم ساعتی معطلش موندیم تا رسید.

همه مات و مبهوت به پاهاش نگاه کردیم یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پاش و خوشحال تر از نیم ساعت قبل بود.

بهش گفتم: ((پس کفشات؟))

کفت: بچه سرایدار مدرسه کفش نداشت زمستان را با این دمپایی گذراند. منم کفشمو

اون روزها علی دوازده سالش بود.

 

رودستی به ساواکی ها

از یک پنجره تنگ پرید داخل اتاق.

همه چیز نشان می داد اینجا اتاق شکنجه نیروهای انقلابی است. ساواکی ها توی اتاق بغلی بودند اما این برای علی مهم نبود مهم این بود که دست خالی برنگرده چپ و راست را برانداز کرد یه صدای پایی می آمد همزمان چشمش به کلت کمری افتاد. به مقصودش رسیده بود کلت برداشت و از داخل پنجره برگشت که ساواکی ها صدای باز بسته شدن پنجره رو شنیدند. دستشان به علی نرسید اما اگر هم می رسید باورشان نمی شد که از یک نوجوان چهارده ساله رودستی خورده باشند.

جبهه آدم جسور می خواد

آموزشی ها رو برده بود روی یک ساختمان بلند گفته بود بپرید پایین اول خودش پریده بود چند نفر پشت سرش با اکراه پریده بودند که پاهاشون ناقص شده بود بقیه هم نپریده بودند.

آمدم دیدم ازش شاکی اند. کشیدمش یه گوشه و گفتم:((اینارو بهت ندادیم که بکشی دادیم که آموزش بدی))

خیلی جدی گفت:(( جبهه آدم جسور می خواد)) اگه تو آموزشی بمونه توی عملیات کم می آره. شما بسپارشون به من.))

دفعه بعد که آمدم سرکشی دیدم که با همه شون رفیق شده اونا هم دارند سبقت می گیرند برای پریدن.

شیر محمد افغانی

گفته بود: اسمم شیر محمده اهل افغانستانم. اسیر عراقی ها بودم از دستشون فرار کردم منطقه مهران را خوب می شناسم.))

علی باهاش گرم گرفت. اطلاعات شیر محمد و جسارت علی شد مبنای اولین شناسایی ما توی تپه منافق.

شیر محمد همان جا شهید شد و علی شد مسئول اطلاعات عملیات جبهه مهران.

حرف دل

اهل سخنرانی و تریبون و اینجور چیزا نبود اما اگر حرف می زد حرفش ساده بود و صمیمی و بد جوری به دل می نشست.

گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت برای گرفتم شهر ((مندلی)) عراق گفته بود:((هر کدام از شما یه خشاب تیر دارید وسی خشاب الله اکبر))

یه بچه روستایی ساده گفته بود:(( یعنی چه؟))

علی هم گفته بود(( دوتا معنی میده یکی اینکه فشنگاتون خیلی کمه بی حساب تیر نزنین . معنی دومش هم اینه اگه با ذکر توکل نباشین خیلی کم می آرین))

بچه روستایی به یکی گفته بود:((این پاسداره از آخوند دهات ما با سوادتره))

قصه شیرین کاری و جسارت علی در آتش زدن نخلستان های حاشیه شهر مندلی رسیده بود به حاج همت.

ازم پرسید:((اون که میگن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده در دیوار شهر کیه؟))

گفتمL(یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیت ساز.))

گفت:((براش توی تیپ 27 یه کار دارم.))

گفتم((حتما می دونی همدان قرار یه تیپ مستقل داشته باشه علی رو برا مسئولیت اطلاعات عملیات اون تیپ انتخاب کردم)) همین هم شد. علی جوان نوزده ساله شد فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصار الحسین.

اولین درس

جماعت بچه های اطلاعات عملیات مثل شاگرد پیشش زانو زده بودند.

یه تازه وارد بیخ گوش بغل دستیش گفت:((علی آقا که می گن اینه))جواب رو نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: اولین درس اطلاعات عملیات این است که کسی می تواند از سیم خاردارهای  دشمن عبور کند که در  سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد))

وجعلنا

مثل اجل معلق مقابلمان سبز شدند نه راه پس بود نه راه پیش با اشاره دست به سه نفر همراهم فهماندم که بی صدا بنشینند و خودم هم شانه به شانه یک بوته خار شدم.

شب بود به هیچ سهمی از مهتاب اما اگر عراقی ها فقط به دو سه متری خودشان دقت می کردند هم شناسایی لو می رفت وهم عملیاتی که در پیش بود فقط زیر لب خواندم:((وجعلنا من بین ایدیهم))

خدا کورشان کرد از یکی دو قدمی ما رد شدند بی هیچ اتفاقی

بچه های واحد اطلاعات عملیات را جمع کرد و گفت: می ریم ملایر خدمت حاج آقا رضا فاضلیان و رفتیم.

حاج آقا او.ل پیشانی علی آقا رو بوسید و بعد بقیه رو و بعدش شروع کرد به خواندن صیغه عقد اخوت.

برگشته بودیم به جبهه که یه بسیجی معرفی شد به واحد.

علی آقا خودش عقد اخوت را خواند و گفت: ((اول برادریم بعد همرزم))

از آن به بعد رسم برادری و عقد اخوت شد سکه رایج اطلاعات عملیات.

جلوی من حرکت می کرد که پایم را گذاشتم پشت پاشنه او و نا خواسته کف کفشش جدا شد اتفاق عجیب و غریبی بود توی گشت پشت عراقیا و پانزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی

از سر شرم گفتم:((علی آقا بیا کفش منو بپوش

و با خوش رویی نپذیرفت.

راه به اتمام رسیده بود و او مسیر پر از سنگلاخ و خار و خاشاک را لنگ لنگان آمده بود بی هیچ اعتراضی به مقر که رسیدیم چشمانم به تاول ها و زخم پایش افتاد.

زبانم از خجالت بند آمد. او هم این حس را در متن فهمید و زبان به تشکر باز کرد.

حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب پرسیدم تشکر چرا؟

گفت ((چه لذتی بالاتر از هم دردی با اسیران کربلا))

  و ادامه داد:((شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود روضه یتیمان اباعبدلله))

اشک چشمانم را پر کرد.

با فقرا

سر گذاشته بود روی فرمان خرناس می کشید با هم از جبهه برگشتیم اما او قبل از رفتن به خانه رفته بود ستاد پشتیبانی جنگ.

بیدارش کردم با چشمانی نیمه باز گفت(( بیا یالا))

گاز ماشین را گرفت رفت سمت منطقه فقیر نشین شهر رسید به یه بن بست تنگ خاکی رفت از عقب ماشین یک حلب روغن برداشت و در خانه یک پیر زن رو زد.

با یتیمان شهدا

از عملیات والفجر پنچ بر می گشتیم همه می دانستند سنت علی و بچه ها دیدار با خانواده شهدای عملیات است قبل از دیدن خانواده خودشان.

گفت:((اول دیدار با خانواده شهدایی که متاهل بودند.))

رفتیم ملایر منزل شهید احمدی پور.

به محض اینکه رسیدیم قنداقه فرزند شهید احمدی پور را آوردند علی آرام صورتش را گذاشت روی قنداقه دم گوش دختر شهید نجوا کرد آرام و بی صدا و یکباره بغضش ترکید . صورتش را از پارچه سفید قنداقه جدا کرد پارچه سفید خیس شده بود.

تمام لشگر

توی جاده ام القصر مثل شیر ایستاد لب خاکریز .

از بس دور و برش توپ و خمپاره و موشک بالگردهای عراقی منفجر شده بود که روی بادگیر کرمش لایه های سیاه باروت نشست.

احساس همه بچه ها تو خط این شده بود که اگر علی آقا تو خط باشه تمام لشگر انصار توی خطه.

نماز اول وقت

گرماگرم تک پاتک اون جا که از زمین و آسمون آتیش می ریخت ایستاد نماز.

کسی باور نمی کرد جایی که عراقی ها داشتند با تانک می چسبیدند به خاکریز ما یکی پیدا بشه و نماز اول وقت بخونه

شمع خاموش

مثل پروانه شده بودیم و کنار شمع خاموش جمع مان علی آقا - می سوختیم.

اذان ظهر بود همه با چشم های گریان به نماز ایستادیم فقط او بود که مقابلمان آرام بی صدا خوابیده بود وقت وداع که شد یکی یکی بچه های اطلاعات کنار او ضجه زدند و صورت به صورت سرد خاموش او گذاشتند.

کسی باورش نمی شد که جبهه باشد وجنگ باشد ولی او نباشد از خط که به عقب می بردنش انگار کسی از درونم می گفت:

در رفتن جان از بدن / گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن / دیدم که جانم می رود

  جهت اطلاع از بقیه خاطرات به کتاب دلیل مراجعه کنید



  • کلمات کلیدی :
  • یادمان نویس ::: چهارشنبه 87/8/29::: ساعت 6:4 عصر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 0
    بازدید دیروز: 2
    کل بازدید :9709

    >> درباره خودم <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    یادمان

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<